آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

:-)

سلام نفسی رفتی دریاوحسابی آب بازی کردی والان ۲ساعته توخوابه نازی وبابارضاهم رفته آبگرم هتل ومنم تنهانشستم تاعزیزانم یکی ازراه برسه واون یکی بیداربشه دیدم روزشماربالای وبت اینجوری نوشته بازم دلم یه جوری شد روزهای زندگیت درخشان دختررویایی ما اینم معماری یک پدرعاشق به عشق دخترش درکناردریا ...
11 مهر 1392

سفر

خوبترین حادثه زندگمیون یه چندروزی اومدیم رامسرتااستراحت کنیم ومهمترازهمه شماخوش بگذرونی.بابارضامیگه ازوقتی آرشیدامتوجه سفرمیشه وبهش خوش میگذره بیشترین دلیل سفرم همین حال کردنهای دخملیه منم که اصلاحسودیم نمیشه خلاصه اینکه همش میپرسی چندروزاینجاییم مامی زیادمیخوایم بمونیم؟البته حالاتاجمعه هستیم این سومین باری هست که میای هتل رامسراولین بارده ماهه بودی،دومین باردوسال ونیمه والانم که الانه توفروشگاه ایران کتان ازاین تورهایی که به تل وصله ومثل تورعروسه برات پیداکردم تابازیه عروسیت واقعی بشه چقدرداری ذوق میکنی الان گذاشتی روسرت عروس آرشیدا وداری بازی میکنی عکساتوبعدامیذارم برات.دوستت داریم عکسهای ده ماهگی ودوونیم سالگیت فوتبالیستهااردوداشتن وم...
10 مهر 1392

بهونه...

گل دخترم امشب یه بهونه جدیدبرای نخوابیدن تواتاقت گرفتی آرشیدا:مامی بریم اتاق شمابخوابیم؟من:نه دخترم همه نی نیاتواتاق خودشون میخوابن تازه من که پایین تختت هستم آرشیدابالحن جدی:من نمیتونم تواتاقی که عکس شمانیست بخوابم عکس خودموازرودیواربرداربرای خودتونوبچسبون من  رفتم یه عکس ۲نفره من ورضا ویه عکس۳نفرمون روآوردم واون وقت شب بااین گیره عروسکیاچسبوندم روپرده اتاقت.تازه گفتی برویه عکس ازمامانی هم بیار بعدآرشیدا:مامی واااای خییلی خوشگل شددیگه برشون ندارحالامیتونم بخوابم تازگیاوقتی یه کم صدام روبرات بلندمیکنم ۲تادستت رومیذاری روگوشات بایه حالتی عکسشومیذارم بعدا مامی مگه من هیولام آخه خییییلی کلکی ...
9 مهر 1392

هدیه

مامانی اینا۲روزرفته بودن تبریزایناروبرات آوردن میگی مامی مامانی فهمیده من دخترم برام باربی خریده،آرههه؟ (مرسی مامانی مهربون) ...
8 مهر 1392

قطاربازی

آرشیداخانوم امروزظهرچندتابالش چیدی اتاقت ومیگی بیاقطاربازی البته بدون هیچ پیش زمینه ای وبرای اولین بار.خودت داری بازیهای جدیداختراع میکنی قربونه دل کوچولوویکرنگ وساده ات برم من عاشق لحظه های کودکانتم حجابتم که طبق عادت رعایت کردی خودتم روبالش نشستیااتوعکس معلوم نیست ...
7 مهر 1392

کاردستی بازی

یه بخشی ازبازیهای روزانمون کاردستی بازیه وتوهم خیلی دوست داری وباعلاقه انجام میدی خورشیدوابروخودت کشیدی ولی انگوروهویج رومن کشیدم وچسب وپاشیدن رنگهاروهم خودت انجام دادی ...
4 مهر 1392

اینو....بدو....پتو

این پتویی که تقریبااز۱.۵سالگی همراهته واول بهش اینومیگفتی وبه قدری وابستش بودی که بایددورازچشمت مینداختمش ماشین لباسشویی وبعدمیگفتی بدو وبعدهم که پتودیگه برات کوچیک شده گفتم عکسش روبذارم برات به یادگارعزیزترینم درضمن امشب تونقاشیت ۲تاخورشیدکشیدی میگم چرا۲تاس؟میگی آخه اون مامانشه اونم بچه شه دیگه.اون خطای بالای سقف خونه هم کلاغه ...
4 مهر 1392

دوباره.....

دوباره تنهامون گذاشتی ورفتی تاامشب مهمون خونه مامانی باشی...شبی که برای اولین بارازت جدامیشدم هنوزوبلاگ نداشتی ومن خاطرشوتو نی نی سایت نوشتم عجب شب سختی بود....اعتراف میکنم وقتی نیستی یه چیزی کم دارم مثل دیوونه هاتوخونه راه میرم وشیرین زبونیاتوتکرارمیکنم...درسته خیلی وقتاازبازیهای تکراری وبدوبدوواینکه یک لحظه هم ازمن غافل نمیشی خسته میشم ولی وقتی نیستی...فقط خدامیدونه چجوریم والبته همه مادرای مهربون دنیا..ولی به هرحال دوست دارم تجربه های جدیدبه دست بیاری ویه کم ازوابسته گیهات کم بشه وازپس خودت بربیای ...محاله شب زیرسقفی که نفسهای تونباشه بخوابم وگریه نکنم محاله...هرچندالان توخونه ای هستی که همش عشقه ومحبت وشادی والبته دستورهای پیاپی شمابه م...
2 مهر 1392